کار در رادیو بیشتر به شوق میماند تا شغل. بهویژه برنامههای زنده که حس زندگی و پویایی در آنها به مراتب بیشتر است. رادیو، رسانه خلق لحظههاست و از آنجا که این رسانه فقط یک حس یعنی شنوایی را درگیر میکند به نظرم تأثیر چند برابری نسبت به رسانههای دیگر دارد.
همین حالا میتوانم به لحظاتی پرتاب شوم که رادیو طی این همه سال که شنونده آن بودهام برایم آفریده است، چه لحظات تلخ و چه لحظات شیرین. مثلا میتوانم دقیقا بگویم روزی که رادیو خبر فتح خرمشهر را پخش کرد دقیقا کجا بودم و چه کار میکردم و چند سال داشتم. یا مثلا لحظهای که صدای خواننده مورد علاقهام را برای نخستین بار از رادیو شنیدم کجای ایران بودم. انگار رادیو لحظات برجسته زندگی را برای ما میخ میکند و میکوبد به دیوار...
یادم میآید نخستین باری که یک گوینده خوشصدا و باسواد شعری از من در رادیو خواند تا هفتهها هر کجا میرفتم مردم میگفتند شعرت را علیرضا معینی روز یکشنبه ساعت 7:30 صبح از رادیو خواند. اولین بار مادرم این را به من گفت:
-راستی سعید امروز صبح شعرت را رادیو خواند
-جدی؟ وای چه خوب. اسمم را هم گفت؟
-نه. من نشنیدم.
-پس از کجا فهمیدی شعر من است مادر ؟
-آخر بوی شعرهای تو را می داد ...
رادیو همین است. بوی شعر یک شاعر را به مشام مادرش که سواد خواندن و نوشتن ندارد میرساند.
در روزگار نوجوانی یکی از برنامههای مورد علاقهام «راه شب» بود. داخل حیاط و کنار حوض رختخوابم را پهن میکردم. دستی به گلهای باغچه میکشیدم و به آسمان، به ستارهها چشم میدوختم، همینطور ستاره میشمردم و منتظر میماندم تا «راه شب» شروع شود...
آن روزها در خیال هم گمان نمیکردم روزی روزگاری بشوم گوینده راه شب و بشوم کسی که برای خیلیها بتواند لحظه و خاطره خلق کند.
حس و حال نخستین شبی که به راه شب آمدم و پشت میکروفون شریف این برنامه نشستم عجیب غریب بود، خدای من، من جایی هستم که بزرگان صدا و اسطورههای بیبدیل رادیو بودهاند. فکر کنم ده دقیقه روزگار نوجوانی و حوض و باغچه و آسمان خانه پدری را تصویر کردم... سخن گفتن برای میلیونها ایرانی همزبان و نکتهسنج و آفریدن آرامش برای مردم شب بیدار و شب زندهدل بسیار دشوار است و در عین حال لذتبخش، ولی وقتی شوق باشد و شور و گروهی حرفهای و کاردان با تو همراه و همدل باشند بسیار آسان است و فرح بخش...
از رادیو خاطرات فراوان دارم... بسیار شیرین و شنیدنی. به خاطر دارم سال گذشته تاکسی اینترنتی گرفتم، وقتی ماشین رسید، چون میخواستم کتاب بخوانم صندلی عقب نشستم. راننده در آینه نگاهی به گوشیاش کرد و نگاهی به آینه و گفت:
-آن سعید بیابانکی رادیو ایران با شما نسبتی دارد؟
-بله خودم هستم با افتخار
راننده وقتی این را شنید کلی ذوق کرد و سرش را برگرداند و گفت: وای من همیشه شنونده برنامههای شما هستم و اولین باری است که شما را زیارت میکنم. گفتم اگر سرت را برنگردانی به سمت جلو آخرین بار هم خواهد بود!
کلی خندید و تمام طول مسیر به شعر خواندن و درددل و نقل خاطره گذشت. راننده محترم یکی دو بار دیگر هم سرش را برگرداند و شد همان که نباید بشود. تصادف کردیم و خوشبختانه به خیر گذشت!
واقعا ساعات حضور در رادیو را به حساب عمر نمیگذارم چون بسیار شیرین است و دلچسب و به قول خواجه:
اوقات خوش آن بود که با دوست بهسر شد
باقی همه بیحاصلی و بیخبری بود